در مهمانخانهای قدیمی و اسرارآمیز در جنگلهای «ورمانت»، لوسترها بیدلیل به حرکت درمیآیند، چراغها روشن و خاموش میشوند و صدای رادیو تا بالاترین حد افزایش مییابد و سایههایی روی دیوارها حرکت میکنند...
در کتاب «افسانهی بابایاگا» میخوانیم که مارینکا دلش یک زندگی عادی میخواهد؛ او دوست دارد خانهای معمولی داشته باشد و سالها یکجای ثابت زندگی کند تا بتواند برای خودش دوستانی دستوپا کند. اما خانهی دخترک قصهی ما یک جفت پای مرغی دارد که دوسهباری در سال، بیآنکه از قبل بگوید، نیمههای شب روی پاهایش بلند میشود، راهش را میگیرد و میرود!...