وقتی دو خبرنگار جوان و رقیب هم به خاطر پیوندی جادویی عاشق یکدیگر میشوند، باید از اعماق جهنم عبور کرده و در جنگ میان خدایان سرنوشت خود را برای همیشه مهر و موم کنند...
روایت، گرچه گاهی طنزآلود و اغراقآمیز است، اما در دل خود حقایقی دردناک درباره تنهایی انسان معاصر، معنازدایی از زندگی، و حفرههایی پرنشده در دل شهرهای بزرگ را آشکار میکند.
کتابهای مجموعهی «جادوفروش» چهرهای متفاوت از جادوگرها ارائه میدهد. شخصیت اصلی داستان دستوپاچلفتی است، ردای کوتاه میپوشد، جغد نامهرسان ندارد و بهجای جاروی پرنده، با اتومبیل کوچکش اینطرف و آنطرف میرود تا طلسم روزمرگی دنیای منطقی بزرگسالان را بشکند. اوبرت اسکای در این کتاب، با شوخیهای گاهوبیگاهش با دنیای هری پاتر، لبخند را بر لب طرفداران این مجموعه مینشاند و آنها را با خود همراه میکند.
در کتاب «افسانهی بابایاگا» میخوانیم که مارینکا دلش یک زندگی عادی میخواهد؛ او دوست دارد خانهای معمولی داشته باشد و سالها یکجای ثابت زندگی کند تا بتواند برای خودش دوستانی دستوپا کند. اما خانهی دخترک قصهی ما یک جفت پای مرغی دارد که دوسهباری در سال، بیآنکه از قبل بگوید، نیمههای شب روی پاهایش بلند میشود، راهش را میگیرد و میرود!...