وقتی از یک طرف صحبت از ابرق هرمانها میشود و از طرف دیگر صحبت سایتاما به میان می آید از ظاهر خشک و بی روحش گرفته تا کله کچل و هیکل بدقواره اش در نگاه اول هرگز به چشم نمی آید
روزی روزگاری، در یک شهر دور، گربهای دانا و فرزانه زندگی میکرد. او سالهای زیادی در جستوجوی گمشدهای بود که نمیدانست چیست. تا اینکه در یک شب بارانی، حکایت تکدرخت کهنسالی را میشنود که نشستن در زیر شاخههایش آرامش و درایتی بیمانند را بههمراه خواهد داشت.