مکایا بی گالت با هر جملهای که مینویسد شما را طلسم میکند. لیدیا، برادرش و جزیره -قلمرو رازها و شورآبها، سرزمین انزوا و آرزو- به دور خواننده تاری میتنند که تا آخرین جملۀ کتاب رهایش نخواهد کرد.
سعی کرد با حواس جمع به تورنتو و اولین کارهایی که از آن به بعد باید انجام میداد فکر کند: تاکسی، خانهای که تا به حال ندیده بود و تختخوابی ناآشنایی که میبایست به تنهایی روی آن میخوابید.