درحالیکه سه پادشاهی در آتش جنگ میسوزند، پدر مِیلین از فرمان امپراتوری برای پیوستن به جنگ سر باز میزند. او که در بند اعتیاد به افیون گرفتار است تصمیم دارد مِیلین را در ازای شیربهایش بفروشد؛ اما وقتی مِیلین میفهمد مردی که قرار است همسرش شود نیز فردی خشن و بدخوست، درمییابد که اگر خودش قدمی برندارد، شرایط زندگی برایش تغییر نخواهد کرد....
باکلانوف خود در وصف این رمان چنین نوشت: «زمانی که جنگ آغاز شد من سال آخر دبیرستان بودم. در کلاس ما بیست دانشآموز پسر و بیست دانشآموز دختر درس میخواندند. ما پسرها همگی به جبهه رفتیم و تنها کسی که زنده به خانه برگشت من بودم.... این کتاب را نوشتم تا آنها را زنده نگه دارم. میخواستم مردم کشورم آنها را همچون دوستان، خانواده و برادران خود گرامی بدارند.