داستان کتاب "الموت" در ایران و در قرن یازدهم، در قلعه الموت اتفاق میافتد، جایی که پیامبر خودخوانده حسن بن صباح در حال تنظیم نقشهای پر خطر اما درخشان خود برای اداره منطقه با تعداد انگشتشماری از مبارزان نخبه است که قرار است "خنجرهای زنده" وی شوند.
داستان ایلیانا از غرب دریای سیاه شروع شد. دختری که همیشه داستان جمع میکرد و به نوشتن علاقه داشت؛ داستانهایی از گذشتههای شیرین کشورشان قبل از اینکه پیشوای کشورش خانهشان را خراب کند تا داستانهای عامیانهای که پدرش قبل از خواب برایش تعریف میکرد. اما بعضی قصهها آدم را توی دردسر میاندازند؛ مثل داستان خطرناکی که عمو آندری منتشر کرده و در آن حکومت کمونیست رومانی را به نقد کشیده بود.
این کتاب با دستمایه قرار دادن برخی رویدادهای معروف تاریخ جهان از دورهٔ باستان تا امروز سعی کرده است به نقد رفتار فرمانروایان در مواجهه با این رویدادها بپردازد.
در کتاب «جنگی که بالاخره نجانم داد» دوباره با آدای یازده ساله همراه میشویم؛ پای او بالاخره درمان شده و میداند آنچه مادرش میگفت حقیقت ندارد؛ او آسیبدیده و ناتوان نیست. اما این را هم میفهمد که دخترِ کسی نیست. پس آدا چه کسی است؟ جنگ جهانی دوم ادامه دارد و آدا و برادرش با سرپرست قانونیشان سوزان در کلبهای با خانم صورت اتویی- خانم تورتون- و دخترش زندگی میکنند...