اگر یکی از همکارانم من را میدید که جلوی عکاسی چشمانداز علاف ایستادهام برای این کارم چه توجیهی داشتم؟ بیماری و نبش کوچه ارکیده و خیابان گردی؟ نزده به سرم؟ از علافیام دلم پر بود. فتاحی افتاده کف آن خانه نیمهساز دست از سرم برنمیداشت و نمیگذاشت راهم را بکشم و بروم دنبال همان روال قبلی زندگیام.
چرا به جیکاک فکر نمیکنم؟ آقا بودن چیز دیگری است. جیکاک مطیع افاضات کلارک بود. من شیفتگان و مریدان بسیاری دارم که جانشان را فدایم میکنند. ماه و رمز و راز؟... پیشتر وجود رمز و راز ماه را مسخره میکردم. آن شب آخرین شبی بود که در روشنایی ماه، شبانه از خانه بیرون میزدم...
ایستادهام جلوی آیینه و زیپ لباس صورتیام را کشیدم بالا. مامان دوخته بود برایم. لپهایم رنگ لباس شد. ازش خوشم آمد. چرخیدم دور خودم. دامن دایره زد و رفت بالا و پاهای تپلم توی آیینه پیدا شد در اتاق بسته شد و بابا آمد توی آینه. نگاهش مثل همیشه نبود....