از شعرهایت بوی صاف نسیم دهکده و بوی سادگی قلبها به مشام میرسید. از بوی گل لباس مادر، چرخیده در زبان الوان هم گفته بودی؛ برای همین مادر با شنیدن آنها دلیل زنده بودن خود را حس میکرد.
تو کوچکترین فرزندش بودی و به تو به چشم دیگری نگاه میکرد. نه به خاطر این که کوچکتر بودی... نه، فقط نیاز تو را به خود بیشتر میدید. شدت درونگراییات را از آن جا فهمیده بود که هر وقت نیات را روی لب میگذاشتی جز آهنگی ملایم که با گذر از کورهی دلت سوزناک شده بود، چیز دیگری در نمیآمد. روحیهی حساست هم از آنجا معلوم میشد که نمیتوانستی سر مرغ یا گوسفند را ببری. روزی هم که فهمیدی گوشتی که در دهان داری گوشت خروس مورد علاقهات است، دیگر لب به گوشت مرغ نزدی. پس از آن مادرت فهمید آن حس گنگی که در برابر تو احساس میکرد بیدلیل نبود .....