در میانِ تاریکوروشنِ امروز و فردا چنان پیچوتاب خوردهیی که غوطهخوردنِ در اشک انحنای ناگزیرِ این راه شده است من هم کم سنگ و سخره نداشتهام برای کبود کردن بهترین لحظههای روشنات اما چه کار میشود کرد؟ من رودخانهام و افتادهام به سراشیبِ روزهای پُر دستانداز اما تو هم کم نداری از قزلآلاهای رنگینکمان که خیزابهای سرد و تند شکوه سرنوشتشان است