یادم میآید اولین باری که اسم «حروفیه» را شنیدم سال چهل و هشت بود و من دانشجوی رشتهٔ تاریخ دانشگاه تبریز. صحبتهای استاد چندان به درازا نکشید و زود درز گرفته شد. انگار که دیوار موش دارد و موش گوش. و من این کنجکاوی بر دلم ماند… و ماند تا اینکه سالهای پنجاه و پنج به بعد نمیدانم چه اتفاقی افتاد که ناگهان تنور حروفیه گرم شد و حروفیه بازار راه افتاد و چپ و راست به هم درافتادند و «مانیفست» صادر کردند؛ و من باز آن کنجکاوی عهد دانشجویی، این بار در سرِ کلاس دکتری، سراغم آمد و به فکرم کشاند. کتابهای حضرات را با ولع خواندم، ولی آن کنجکاوی علاوه بر اینکه تسلی نیافت بلکه دردی شد بر جان خودم که هیچ شعاری از نوع شعارهای حضرات تسکینش نداد.
تسلای خاطر و حس کنجکاوی را، افتادم پی موضوع. موضوع، مجرد و بیزمان و بیمکان نبود. شناخت آن، شناخت زمان و مکانش را میطلبید. ولی چه زمانی؟! دشت مشوشی که در آن از چراگاه خرم و خوش، هوائی نبود. هرچه بود سنگلاخ بود و دیولاخ. مصیبتخانه بود. مغولان تازه رخت خود را به صحرا کشیده بودند و از سفرهٔ گستردهٔ ایرانزمین، امرا و صاحبان ادعا، لقمهای گرفته و هرکدام در کنج و گوشهای به تاراج بودند و گاه محض لقمهای بیشتر، پنجه در پنجه هم میانداختند و شاخ میشکستند و کاخ میساختند؛ و مردم مصیبت به جنیبت میکشیدند.