از عصر روشنگری به اینسو، تاریکی با ابهام و سوءظن همتا میشود. آنچه نمیتوان بهوسیلهی عقل فراچنگ آورد باید حذف شود. قهرمان «توماس تاریک» در برابر این انکار سهل و ساده میایستد و اعتراف میکند، «اما آنها که در من تأمل میکردند احساس میکردند مرگ میتواند وجود را تداعی کند و به این عبارت قاطع شکل دهد: مرگ وجود دارد.» نوشتار بلانشو بر مفاهیمی چون سکوت، غیاب و فراموشی متمرکز میشود و بیوقفه انتظارات ما را به چالش میکشد. در پس هرچیز و همهچیز، این یقین هست که مرگ مانند مضیقهای وجودی، به زندگی ما شکل میدهد و بر آن حد میگذارد. روایتهای بلانشو یادآور آثار کافکا و ساد هستند، چرا که مقولات سنتی روایت را از کار میاندازند و فهمی نو از فضا، زمان و صدای روایی بدست میدهند. در روایتهای او، مرز میان اثر نظری و اثر داستانی مخدوش میشود. در توماس تاریک همهی جلوههای هنر روایت بلانشو را میتوان یافت: داستانی که بیشتر بر یادآوریها و تکگوییهای درونی استوار است تا کنش شخصیتها.