از زندگی خسته شده بودم! مثل این بود که در یک تاریکی بزرگ دست و پا میزدم. نمیتوانستم بفهمم این جا باید چه کار کنم و فکر میکردم دنیا دیوانه است. این واقعیت است که زندگی هر طور که خودش خواسته پیش رفته....
سارا و جورج در گوشه ای از صحنه از حرکت و از گفت وگو مانده اند. مانده اند صم وبکم ساکت و آرام زل زده اند به هم. چیزی نمی گویند و جوری مشغول تماشای یکدیگرند که انگار چیز دیگری جز یکدیگر نمی بینند.