مرد چیزی نگفت؛ولی چشمانش برق زد. ادی همچنان لبخند به لب داشت؛اما حس میکرد نوک انگشتانش می لرزد.«شنیدم بشکه مینوسوتا تو کل کشور رو دوست نداره.» «واقعا؟» «خب معلومه،میگن بشکه مینو سوتا با هر ضربه ای چشم شارها رو کور میکنه.» مرد چند لحظه مکث کرد.«تو اهل کالیفرنیایی درسته؟» «آره» «اسمت فلسون نیست؟ادی فلسون؟» «چرا،خودمم» دیگر حرفی باقی نمانده بود..