دنیل هیچ وقت به اتاق لباس شویی نمی رفت و احتمالاً همین موضوع در تصمیم پال برای دار زدن خودش در آنجا دخیل بوده آنا وقتی او را دید جیغ نکشید. چیزی را که میدید باور نمی کرد و با وجود این تصمیم گرفت چیزی به دخترش نگوید او را راهی مدرسه کند و بعد به این مسئله رسیدگی کند بلافاصله با خودش فکر کرد چه نقشه ی سرد و بی روحی هنوز عقلش را از دست نداده بود. لحظاتی که در آنها بود تا ابد تکرار میشدند و در لحظاتی عجیب به ذهنش خطور می کردند، در صف صندوق فروشگاه از ذهنش میگذشتند وقتی دخترک از او می پرسید بازی بیدی را در کیسه بگذارد یا در دستش میگیرد؟ و شاید آنا همان موقع این را می دانست میدانست که هرگز این لحظات برایش تمام نخواهند شد و برای همین در حالی که این لحظات به آرامی تبدیل به گذشته میشدند لازم نبود کاملا در آنها باشد.