غمزه، شاعر و نویسنده ای ست که از زندگی شهری گریخته و در روستا زندگی جدیدی را آغاز کرده و قالی بافی می کند. در این مسیر با مزدک خان صاحب گله اسب روبه رو میشود؛ چهره ای که خاطرات گذشته اش را زنده می کندهر بار که او را میبیند قالیچه ای می بافد و همراه نامه ای به او هدیه میدهد و امیدوار است یک روز با مرد مورد علاقه اش یک پیاله چای بنوشد اما مدام با رفتار تحقیر آمیز او روبه رو میشود.شب یلداست غمزه خواب میبیند که به یک اسب تبدیل شده و مردی با نعل داغ بدنش را میسوزاند .بعد از این که از خواب بیدار میشود سراغ خواب گزار روستا میرود تا خوابش را تعبیر کند ولی...