عراقیها کاملاً خرمشهر را اشغال کرده بودند. باید از کارون رد میشدیم تا خودمان را به آن سوی شهر برسانیم. ناگهان متوجه شدم بهروز نیست.در آن تاریکی متوجه شدم بهروز کنار رود کارون زانو زده است؛جلو که رفتم دیدم ضبط صوت کوچکش را روشن کرده و کنار رود قرار داده است. وقتی پرسیدم:- توی این اوضاع و احوال چی کار میکنی؟گفت دارم صدای امواج کارون رو ضبط میکنم.- برای چی؟برگشت نگاهم کرد و با چشمان اشکبار گفت:- برای اینکه نسل آینده بداند، وقتی ما از خرمشهر عقبنشینی میکردیم کارون گریه میکرد!