چه میشد اگر
در طول زندگی از دیدن دو صحنه میترسیدم؛ اولی صحنه بهدار آویختن آدمها با بدنهای آویزان شده که برای زنده ماندن تکان میخورند و بیهوده به زندگی دل بستند و دوم صحنه کسی که سرش را با شمشیر برای تنبیه میبرند.
فرد روی زانوهایش خمیده و به تصمیم اعدامش گوش میدهد.
جلاد چشمبسته او را غافلگیر کرده و از پشت سر شمشیرش را بر گردن متهم فرود میآورد و مانند خیار تازه سرش از بدن جدا میشود و در حالی که سر از بدن میغلتد حرفهای نامفهومی میزند.