یک در پیش رویش بود آن را باز کرد به دنبال پناهگاهی بود. نوک پنچههایش به فرش گیر کرد و سکندری خورد و با سر روی کفپوش افتاد.
همان جا در تاریکی دراز کشید چوب کفپوش که تازه روغنکاری شده و هنوز بوی روغن جلا میداد گونهاش را خنک کرد.
کمی آن طرفتر، روی روشنایی کف اتاق سایهای افتاد یک نفر در اتاق را بست. برگشت، موجودی مثل همانی که قبلا دیده بود رویش خم شد و نفس نفس زد. ناخن یا پنجههایش، خودش هم نمیدانست پایش را خراش داد.
پایش هم چسبناک شد اما نه از خون برق چاقو را دید که خیلی آرام به عمق گوشتش نفوذ کرد.