چشمم میماند به کشش انگشتهای بالای سرم تا کم کم سایه ی دستهایی را میدیدم که به روی دیوار می رفت و می آمد. چند شب از این سایه بازی گذشته بود که دیدم رختهایم را به هم ریخته اند. تازه سرشب بود و از گشت و گذار برگشته بودم هر تکه ای از جامه شلوارهایم در جایی افتاده بود. اول که آنها را دیدم توی خاک و گچ لگد کوب شده از دلم گذشت که اینها رختهای همان کسی است که نرسیده بوده ماله ای به دیوار پستو بکشد. دلم گرفت برای او که از ترس یا چیزی دیگر نرسیده بوده که کیسه ی جامه شلوارش را با خود ببرد. آنها را یکی یکی از لای آجرها و کیه های گل و گچ بیرون می کشیدم که جامه شلوارهای خودم را در میان آنها دیدم آنها را تا کردم توی کیسه ام گذاشتم تکه چرمی داشتم که بیه بز لای آن پیچیده بودم دیده بودند. که هر شب پیه بر میمالیدم به پاشنه ی پا و کنده ی زانویم این را هم پرت کرده بودند. برای همین کنده صدایم میکردند. از آن روز که بیه و تکه چرم را دیدند گفتند که من جادو میکنم.