«نسیم میوزد و با تو او سخن دارد
ببین ترانهای از عشق او به تن دارد
فلک به گوش تو میخواند و رهایی تو
چو باد میگذرد عمر در کجایی تو
ببین که آنهمه سختی و شادمانی رفت
تو ماندهای به خَم کوچهای جوانی رفت
نسیم میوزد و با تو او سخن دارد
به گوش تو سخن آن غم کهن دارد
غمی که با تو دمیده است از همان آغاز