در با تیک کوچکی باز شد و من با ترسی هرچند زیرپوستی و پنهون ، وارد فضای نیمه روشن مزون شدم. از اینجا تا دلم بخواد خاطره داشتم ؛ خاطره از زنی که بعد از مرگ همسر و دخترش و ازدواج با پیر پسری که استاد دانشگاه بود هیچ وقت خنده به لب هاش نیومد ؛ خاطره از دختربچه ای که عصرها بعد مدرسه تکالیفش رو تو اتاق کار اون زن و پشت میز برشش می نوشت.