وقتی در قفای او از دل این ابدیت مملو از افسانههای شیرین و گوارا جلو میرفتم، اغلب درمانده و شگفتزده از خودم میپرسیدم کیست این پدری که غیر از فلوتش به چیز دیگری فکر نمیکند؟ هرگز او را هنگام بوسیدن مادرم ندیده بودم و غیر از یکی دو بار آن هم موقع ورودمان به لاتی دست نوازش بر سر و رویم نکشیده بود. به همین دلیل بود که شناخت من از او به اندازه شناخت من از اسیمان حتی کمتر از آن بود و این چنین بود که من در رکاب همسفری محزون و اندوهگین جرئت آن را یافتم که در دوازده سالگی برای ماجراجویی پا به این وادی پادشاهی خارها بگذارم.