دومين روز عيد براي او خيلی بد شروع شده بود. میخواست هر چه بد و بيراه بلد بود، به نباتعلی بدهد كه روز او را خراب كرده و خودش از پشتبام زده بود به چاک. يک سيلی طلب نباتعلی.
تازه آن وقت متوجه نان شد. نان داغ پشتسرخ و گرمی كه هميشه از خوردن آن لذت میبرد، چند دست گشته بود و مدرک جرم شده بود. حالا چون كهنهپارچهای روی دستهای او ولو شده بود.
لقمهاي از آن را در دهان گذاشت. يادش آمد صبحانه نخورده است. قابلمهٔ تاسكباب را به ياد آورد و رفت سراغش. همچنان كه ايستاده بود، لقمهای گرفت. ناگاه صدايي توجهش را به خود جلب كرد. آب دهانش را قورت داد. كمی گوش تیز کرد. دوباره لقمه را به طرف دهان برد كه صدای ديگری بلند شد. مطمئن شد كسي در راهروی خانه است. از اتاق بيرون رفت. متوجه نباتعلي شد كه از پشت در چوبي خرپشته، چون گربهای كه در كمين باشد، او را نگاه میكند. نباتعلی دستش را روی لبش گذاشت و احمد را به سكوت دعوت كرد. سپس آرام، روی پنجهٔ، از پلههايی كه با آجر قزاقی ساخته شده بود، پایين آمد. دست احمد را گرفت و او را به طرف در صندوقخانه كه زير پله بود، كشاند. احمد، متحير او را نگاه میكرد. میترسيد دوباره پاسبانها سر برسند و او را بگيرند. نباتعلی جلوی صندوقخانه، پرده را كنار زد. كورمال كورمال خودشان را به انتهای آن رساندند.