این داستان درباره بمباران شهر و کشته شدن غیرنظامیان در جنگ جهانی دوم است و از زندگی دانشمندی به نام هانی میگوید که همسرش را در یکی از همین بمبارانها از دست میدهد.
در یک بعدازظهر گرم در کشور رومانی، پیرمرد عجیبی به آپارتمان مأمور وزارت داخله، سرگرد «واسیلی برازا» مراجعه میکند و مدعی میشود که قبلاً مدیر مدرسهی خیابان مینتولاسا بوده است و سرگرد را از دورانی که شاگرد همان مدرسه بوده است، میشناسد.
داستان مگس ها از ایستگاه راه آهن مکزیکوسیتی آغاز می شود جایی که عده ای از مردم شهر می کوشند بنگرد تا به تصور خودشان به دست سربازان سرخپوست قبیله « یاکی» کشته نشوند.