نمیدانم چه بگویم. عشق بازی بود دیگر! سرو سری که مثل همیشه با لبخندها و دزدیده نگریستنها و چشمک زدنها آغاز میشود و از دیدارهای گه گاهی و طنازی و رمیدنها و آرمیدنها مایه میگیرد.
میگفتند رو به روی خانهاش ایستاده بوده و توی کیف کوچکش دنبال کلید در میگشته، که موج انفجار، یا شاید یک ترکش سرگردان، سرش را پرت میکند وسط خیابان....
تکلیف مدرسه یک انتخاب نیست. تختم سخت دارد اشعه های چرت زدن می فرستد. نمی توانم جلوی خودم را بگیرم. بالش نرم و ملافه ی گرم، زورشان از من بیشتر است. من هیچ چاره ای جز رفتن به رختخواب ندارم.