یک شب، موین در اتاق تاریک تاریکش از زیر تختش صدای خش خش و فین فین چیزی را می شنود... یک هیولا !

کلاغ آبی تا به حال کسی را شبیه خودش ندیده است. او گاهی به شدت احساس تنهایی می‌کند. وقتی همسایه های جدیدش، یعنی کلاغ های سیاه، مسخره‌اش می‌کنندو او غمگین‌تر و تنها‌تر می‌شود.

من دوستت دارم. همیشه دوستت داشته‌ام. همیشه دوستت خواهم داشت! من از ته قلبم تو را دوست دارم!

همه‌ی ما بعضی وقت‌ها می‌ترسیم؛ از ناشناخته‌ها، سایه‌ها، سروصدا و قیل وقال، تنهایی، ازدست‌دادن چیزهایی که دوست داریم .

میبل جونز در راه شهر اتوم وبه دنبال کتاب سرنوشت است.سندی باستانی که شاید به کمک آن بتواند نوع بشر را نجات دهد. اما اتوم جای خطرناکی است ،پر از سرباز ،جاسوس و یاغیان بوگندو.

اگر یک شب چند پیچک جادویی از داخل کمد اتاقت بیرون بیایند تا خواهر کوچولویت را بدزدند چه کار میکنی؟