در این کتاب هیگ به واسطه شخصیت اصلی، نورا که دست به خودکشی می زند مسائل عمیق و مؤثر را هدف می گیرد و با گیرافتادن در حائلی میان مرگ و زندگی به درک جدیدی از مسائل می رسد.
جک ریچر حین قدم زدن در شهر کوچکی در ویسکانسین، پشت ویترین مغازه امانتفروشی چشمش به یک انگشتر فارغالتحصیلی دانشکدهی افسری «وست پوینت» میافتد؛ از خودش میپرسد چه شرایطی باعث شده یک نفر چیزی را که طی چهار سال سخت به دست آورده اینگونه رها کند.