عادت او بود که روی تخت، زیر پتو یا شمد، بهمناسبت فصل، دراز میکشید و چشمهایش را با شال سیاهش میپوشاند و داستانهایش را تقریر میکرد. از قدیم این شیوهی داستانسرایی او بود.
پشتش به من است. سعی می کنم نوشته های کاغذ روی میز را بخوانم اما نور لامپ انگار به جای چمدان روی چشم من تنظیم شده باشد، چشمم را می زند و دیدم را کم می کند. «چطور ندیدین اما می دونستین این مجسمه ی کیه؟»