آرزوهای بربادرفته داستان داوید سشار و لوسین دو روبامپره است که هر دو شاعرند و با هم دوستی دارند. داوید در طول داستان ابتکاری برای تولید کاغذ ارزان پیدا میکند و فریب سرمایهداران را میخورد؛ اما دوستش، لوسین، به شعرسراییهای ناب مشغول میشود.
مائل نمیداند که سفرش به کاتماندو و صعود به پناهگاه آناپورنا همراه با راهنمای متبحرش، شروع یک ماجراجویی جذاب خواهد بود. این سفر، چگونگی رویارویی با خود واقعی و راز شادی درونی را به او میآموزد.