داستان دو دوست قدیمی و سرنوشت‌های در هم تنیده‌شان است

روایتی داستانی از زندگی اندیشمندانی که خودخواهی بشری آن‌ها را تا مرز تباهی پیش‌ می‌بَرد.

ترمزدستی و چراغ‌ راهنما اسم دو تا وسیله توی ماشین نیستند، آن‌ها دو تا دوست هستند که قرار است به کمک هم مأموریت بزرگی را انجام بدهند؛ گرفتن ارث و میراث بابابزرگ پول‌دار از یک بزمجه!

خیلی یواش در را باز کردیم و از پله‌ها رفتیم بالا.

بر شانه های خویش داستانی است که واقعاً بر شانه های خویش ایستاده است

می‌خواهم سرگذشتِ قهرمانِ داستانم آلکسِی فیودروویچ کارامازُف را بنویسم اما درست در سرآغازِ کار، مانده‌ام حیران و بلاتکلیف. از یک طرف، آلکسِی فیودروویچ را قهرمانِ داستان می‌خوانم، ولی از طرفِ دیگر، خوب می‌دانم که او هر چه و هر که بوده، قهرمان نبوده