من می خواهم روزگارمان روی روال بی اندازم و او از ناممکن ها حرف می زند .تا اینجا آمده ام که بداند فقط اسم او در دلم است.فقط یاد او در فکرم راه می رود و فقط محبت او در قلبم حضور دارد.
از اونجا که نمیدونیم کی میمیریم، به زندگی مثل یه چاه بیانتها نگاه میکنیم، درحالیکه همهچیز به دفعات معین و واقعا خیلی انگشتشمار اتفاق میافته. چند بار دیگه یه تابستون بهخصوص از بچگیت رو به یاد میآری.
بلاخره بهار آمده بود و من زمستان سخت زوال ازدواجم را فراموش کردم و برای مدت کوتاهی شدم کودک ده ساله ی سال ها پیش .نسیم کم جان بهاری را در آغوش گرفتم و روح کتاب هایی که در خورجین هایم مملو بود به جانم رسوخ کرد.