تنهایی تو را از من دور می‌کند...

چشمه جوشید و جویبار نشد رود کوشید و آبشار نشد...

صدای پر زدنی می شنوم که پنهان از بالای سرم می گذشت و آواز زنی شب بیدار در ساحلی در سرزمینم

شب، از نفس سرد زمان می خواند از روح مه آلود جهان می خواند بر سردر هر خانه سری آویزان شهری که در آن مرگ اذان می خواند