بله سودا او را دوست داشت و این را تازه الان که دیگر دوستش ندارد، میفهمید. کلامی که بیانگر دوست داشتن است، هیچگاه بر لبان سودا جاری نشده، هیچگاه جزئی از فرهنگ لغاتش نبوده، جزئی از فرهنگ لغات احسان یا پدر و مادر سودا هم نبوده است. دوستت دارم جملهیی بود که آدمها در فیلم دالاس به هم میگفتند و نه آدمهای واقعی. در زندگی واقعی دوستت دارم آدم را یاد پاملا و بابی میانداخت، یاد مایوهای قرمز و کوکتلهای رنگ و وارنگ لب استخر. اینجا در زندگی واقعی سودا باید از فرط اندوه عزاداریاش بیحرکت روی مبل افتاده و به سقف زلزده باشد و از زنگ تلفن و دستگیره در وحشت کند تا تازه بفهمد که شوهرش را دوست داشته است. بفهمد که پدرش را دوست داشته است و آن زمان که آنها را دوست داشته، متوجه این دوست داشتن نبوده است.