شب بود. هوا ابری بود. میرفتیم خانه. یک ابر فسقلی از کنارم رد شد. خورد به صورتم. خیلی نرم بود. خنک هم بود. من پشت سر مامان بودم. تندی دویدم و دُمش را گرفتم. زور زد در برود....
این کتاب دارای تصاویر رنگی و داستانی جذاب است و کودکان ضمن مطالعهی آن با احساس اضطراب و نگرانی آشنا میشوند. آشنایی کودک با این احساس میتواند در کنترل آن به وی کمک کند.
بعضی وقت ها حس میکنم در جنگل بزرگی هستم و نمی دانم از کدام طرف باید بروم ولی هر طور شده خودم را به بالای تپه ای میرسانم. این جوری میتوانم همه چیز را بهتر ببینم و این واقعا هیجان انگیز است. «مریم میرزاخانی»