طوطی میخواست قصَه بگوید. گفت: «یکی بود، یکی نبود.» آن که بود، این طرف و آن طرفش را نگاه کرد. بقیهی قصهی طوطی را نشنید و رفت دنبال آن یکی که نبود. رفت تا رسید به خانه.
در این کتاب مصور و رنگی که برای گروه سنی "ب" و "ج" تالیف شده، حکایت مترسکی بازگو میشود که در میان مزرعهای قرار دارد. او که بعد از دوستی با پرندگان آرزو دارد پرواز کند، در نهایت به آرزویش میرسد، زیرا صاحبش بعد از این که درمییابد پرندهها دیگر از او نمیترسند، او را آتش میزند.