آقفیلوی پُففیلی دستگاه پُففیلسازش را پشت دوچرخه بست و راه افتاد.
از چند کوچه و خیابان گذشت و به پارک رسید. خرطومش را برای نگهبان تکان داد و وارد پارک شد.
به قسمت بازیِ بچهها رفت؛ از توی خورجین، کلاه و پیشبندش را برداشت؛
کلاه را روی سرش گذاشت و پیشبند را به کمرش بست و رفت پشت دستگاه پُففیل؛
بعد یک عالم پُففیل درست کرد و آنها را توی پاکتهای قیفی رنگی ریخت و زنگ دوچرخه را به صدا درآورد و گفت:
پُففیل دارم؛ پُففیلهای خوشمزه دارم.»
بچهها دویدند طرفش.
یک قیف به این داد.
یک قیف به آن.