کمپ مهاجران غیر قانونی در حومهی پاریس، که یادآور کوچههای تاریک و نمور و خانههای ویرانهی بینوایان است و خانوادههایی که هر کدام از کشوری به اینجا پناه آوردهاند.
آذرباد که فرانسه را به خوبی یاد گرفته، حالا دستیار یک فرانسوی است که میآید و به کارهای اداری و نامهها و امور پزشکی و بیمه مهاجران رسیدگی میکند. او، که تنها زبان بلد بین خانوادههاست، ناخواسته مسئولیتی بر عهدهاش گذاشته شده که گاهی بار سنگینش او را از پا در میآورد و همچون بهمنی از غم سرد و تیره در خود میبلعدش، چرا باید مجبور باشد درد را، بیقراری و دلتنگی و استیصال را به زبانی دیگر ترجمه کند؟ چه طور میتواند بگوید این احساس اضطراب نیست، نگرانی نیست....