به کُندی حلزون راه می رفتم ولی قلبم به سرعت یک آهو می تپید. با یک اشتباه کوچک، این راز آشکار می شد و هیچ کدام زنده نمی ماندیم. باد سرد بالای کوهستان پرزورتر وزید و اشکم را درآورد... نمی دانم چرا یک دفعه لبخندزدن سخت شد."آیا موفق می شویم؟ چند نفر از گروه کوچک ما زنده می ماند؟"