«از همان کودکی» از توی کتاب های تاریخی بابا، از پیاده روهای باغ نادری و تبرزن های دورش که از کنار آن میگذشتین، از توی عکس های سر پیشخوان شومینه ی آقاجان نصراله خان، با آن ابروهای تا به تای یکی بالا یکی پایین، انگار نادرشاه داشت جان میگرفت و همراهم می آمد. آن سال های بچگی در مشهد، نادرشاه همان مرد شمشیر در دست سوار بر اسبی بود که روی ستون های باغ نادری ایستاده بود و سپاهش به رج دنباله ی ستون را گرفته بود. همان آقا جان نصراله خان توی قاب های روی دیوار و عکس های قهوه ای خاکستری زرد آلبوم ها، اما سال به سال که گذشت، من بزرگ تر شدم و او کوچک تر. حالا از پیرمرد پنجاه و چند ساله ی کودکی هایم به جوانی قبراق بدل شده. من و نادرشاه افشار داریم بر عکس هم توی تاریخ قدم میزنیم. حتما جایی توی هفت هشت سالگی ام از کنار هم رد شده ایم. یک لحظه، یک آن، شانه به شانه خورده ایم و ایستاده ایم و نگاه به هم کرده ایم و گذشته ایم، من رو به جلو او رو به عقب.»
ما آب حیات می فروشیم.
کتاب وب : خدمات ویژه برای خرید کتاب از جمله خرید کتاب با تخفیف و ارسال رایگان کتاب به سراسر کشور
قطع کتاب | رقعی |
تعداد صفحه | 172 |
نوع جلد | شومیز |
نویسنده | |
مترجم | |
ناشر | |
نوبت چاپ | 1 |
تاریخ چاپ | 1397 |
موضوع | رمان ایرانی |
شابک | 9789643293512 |
تمامی حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به سایت کتاب وب می باشد.