این مطلب را به دوست خود ارسال کنید

اطلاعات شما نزد کتاب وب کاملا محفوظ می باشد

کتاب تانگوی شیطان

کتاب تانگوی شیطان

انتشارات نگاه

قیمت: 255,000 تومان

صبح یکی از روزهای پایانیِ اکتبر، کمی پیش از آن که اولین قطره‌های باران بی‌امان پاییز بر زمین‌های ترک‌خورده و نمک‌آلود غربِ شهرک ببارد (که دریاچه‌ای از گل و لای زرداب‌مانند و بویی نامطبوع پدید می‌آورد و کوره‌راه‌ها را صعب‌العبور و رسیدن به شهر را ناممکن می‌کرد) فوتاکی با صدای ناقوسی از خواب بیدار شد. نزدیک‌ترین مکانی که ممکن بود صدا از آنجا بیاید، نمازخانه‌ای متروک در چهار کیلومتری جنوب‌غربی در شهرک هُخمایس بود اما جدا از این که نمازخانه ناقوسی نداشت، برج آن نیز طی جنگ فرو ریخته و نمازخانه هم دورتر از آن بود که صدای ناقوس احتمالی‌اش به اینجا برسد. با این وجود صدا طوری بود که گویی از همان نزدیکی می‌آید، زنگ غرای ناقوس و طنین پیروزمندانه‌اش را باد می‌روبید و چنان می‌نمود که گویی منبع صدا چندان دور نیست («انگار صدا از آسیاب می‌آد…») فوتاکی آرنج‌هایش را بر بالش جابه‌جا کرد تا از پنجره‌ی کوچک و جابه‌جا بخارگرفته‌ی آشپزخانه نگاهی به بیرون بیندازد، چشمانش را به آسمان آبی و کم‌فروغ سپیده‌دم دوخت، زمین‌های اطراف غرق در طنین ناقوسی که هر دم ضعیف‌تر می‌شد، ساکت و آرام می‌نمود. تنها نوری که به چشم می‌آمد سوسویی از پنجره‌ی خانه‌ی دکتر بود که اندکی از باقیِ خانه‌های شهرک فاصله داشت، سال‌ها می‌شد که ساکن آن خانه نمی‌توانست در تاریکی بخوابد. فوتاکی نفس در سینه حبس کرد تا شاید بتواند جهت صدا را تشخیص دهد: نمی‌خواست کوچک‌ترین طنین صدایی که هر دم ضعیف و ضعیف‌تر می‌شد را نشنیده بگذارد («باید خواب باشی، فوتاکی…») با وجود این که چلاق بود اما معروف بود سبکْ قدم برمی‌دارد، بی‌صدا و مثل گربه‌ها، لنگان بر کف سنگی و سرد آشپزخانه پیش رفت، پنجره را باز کرد و سرک کشید («همه خوابیدن؟ کسی صدا رو نشنید؟ چرا هیشکی این دور و برا نیست؟») بادِ سرد و مرطوب به صورتش خورد و فوتاکی برای لحظه‌ای چشمانش را بست، با دقت گوش سپرد اما جز صدای خروسی و پارس سگی در دوردست و زوزه‌ی باد که از چند دقیقه پیش وزیدن آغاز کرده بود تنها صدای خفیف ضربان قلبش را می‌شنید، گویی کل ماجرا بازی یا پَرهیبِ یک خواب بود («…شاید کسی خواسته منو بترسونه.») نگاه غم‌زده‌اش را به آسمانِ گرفته دوخت، سپس به زمین‌های اطراف و آن چه از حمله‌ی ملخ‌ها در تابستان باقی مانده بود نگاهی انداخت و ناگهان بر شاخه‌ی باریک یک اقاقیا گذر بهار، تابستان، پاییز و زمستان را دید، چنان که گویی زمان تنها میان‌پرده‌ای بیهوده در فضایی لایتناهی است، شعبده‌ای ماهرانه تا از آشوبْ نظمی ظاهری بیافریند، یا از منظری کلی احتمال وقوع پیشامدها را چون اجباری گریزناپذیر بنمایاند…


ما آب حیات می فروشیم.

کتاب وب : خدمات ویژه برای خرید کتاب از جمله خرید کتاب با تخفیف و ارسال رایگان کتاب به سراسر کشور

فروشگاه اینترنتی کتاب وب

 

 

مشخصات فیزیکی

قطع کتاب رقعی
تعداد صفحه

288

نوع جلد شومیز

مشخصات فنی

نویسنده

لسلو کراسناهورکایی

مترجم

سپند ساعدی

ناشر

انتشارات نگاه

نوبت چاپ

5

تاریخ چاپ

1400

موضوع

داستان خارجی

شابک

978-600-376-093-6

نظرات

captcha Refresh

کتاب های مشابه