«ما عشقی رو قبول میکنیم که فکر میکنیم لیاقتش رو داریم.» «بعد از اینکه اینو گفتم همهمون ساکت و غمگین شدیم. تو سکوت، چیزی رو یادم اومد که هیچوقت به هیچکی نگفته بودم. یهبار قـدم میزدیم. فقط سهتاییمون بودیم و من وسط بودم. یـادم نمونده کجا داشتیم میرفتیم یا از کجـا میاومـدیم. حتـا فصلش هم یادم نیست. فقط یادمـه بین اونا قدم میزدم و برای اولینبار احساس کردم.
تمامی حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به سایت کتاب وب می باشد.