می گوید: «بس کن! این ها توهم است.» می گویی: « آن روز که دیدمت آرزو کردم سوار نریانی ابلق بر ساقه های بریده گندم بتازم و تو با فانوس بایستی و نگاهم کنی. تو باید بایستی. در باد بایستی و من با ید بتازم، آن قدر خسته از یک عمر سوار بر پشت اسب، پیاده که می شوم از سم های سیاه اسبم چیزی نمانده باشد.»
ما آب حیات می فروشیم.
کتاب وب : خدمات ویژه برای خرید کتاب از جمله خرید کتاب با تخفیف و ارسال رایگان کتاب به سراسر کشور
قطع کتاب | رقعی |
تعداد صفحه | 112 |
نوع جلد | شومیز |
نویسنده | |
مترجم | |
ناشر | |
نوبت چاپ | 1 |
تاریخ چاپ | 1400 |
موضوع | رمان ایرانی |
شابک | 9786226936200 |
تمامی حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به سایت کتاب وب می باشد.