شهردار و دو نفر دیگر که نمیشناسمشان امروز مهمان پدرم هستند. گفت باید باشم. گلها را آب بدهم. علفهای هرز را بکنم. آب و جارو کنم؛ تا در چشم مهمانها باغ کوچک ما چیزی شبیه گلستان باشد. خواستم بگویم پدر جان، این چند تا درخت و این اتاق که گچِ سفید هم ندارد، هر چقدر دور و برش را آب و جارو کنی همین است که هست. حالا گیرم کمی تمیزتر.
سی سال کارمند بایگانیِ شهرداری بوده. هر روز هفت صبح رفته و عصر برگشته. حالا هفت صبح که بیدار میشود، نمیداند باید کجا برود و کجا باید بماند تا عصر برگردد. حالا به قول خودش سور بازنشستگی را توی باغ میداد تا آنها بفهمند او هم سری دارد توی سرها. برای خودش چند تا درخت و یک اتاق دارد. البته بدون سفیدکاری. شهردار گفته برای ناهار میآیند. زود هم باید بروند. از همان وقت صورت پدر گُر گرفت؛ انگار تب کرده باشد. شام و ناهار خوردنش، حرف زدنش، مستراح رفتنش، همه چیزش رفته بود روی دور تند. زل میزد به سفره و ایراد میگرفت. « چرا کمنمک است؟ چرا آب سر سفره نیست؟ مگر ماست را در کاسهی ملامین میآورند سر سفره؟ اگر مهمان به آدم برسد چه؟… شما مگر اینها را یاد نگرفته اید؟» راه میرفت و مدام با خودش کلنجار میرفت. ندیده بودم با خودش حرف بزند. پدر جان! این همه سال ندیدید توی کاسهی ملامین ماست میخوریم؟ ندیدید آب سر سفره نیست؟ فایدهای نداشت. آخرش میگفت به تو ربطی ندارد...
ما آب حیات می فروشیم.
کتاب وب : خدمات ویژه برای خرید کتاب از جمله خرید کتاب با تخفیف و ارسال رایگان کتاب به سراسر کشور
قطع کتاب | رقعی |
تعداد صفحه | 106 |
نوع جلد | شومیز |
نویسنده | |
مترجم | |
ناشر | |
نوبت چاپ | 1 |
تاریخ چاپ | 1397 |
موضوع | داستان ایرانی |
شابک | 978-600-376-293-0 |
تمامی حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به سایت کتاب وب می باشد.