خانم جان سرش را چسباند به گوش حسنی و گفت: «گل پیازم... تنبل و نازم... بلند شو تا خانم جان عصبانی نشود!»
حسنی گفت: «چشم.» و به زحمت از جا بلند شد. شال و کلاه کرد و به طرف نانوایی راه افتاد. توی راه برای خودش آواز می خواند و چه چه می زد؛ ولی یک دفعه ساکت شد و به زمین نگاه کرد. دم خیلی بلندی روی زمین افتاده بود.
حسنی تعجب کرد. همان طور که به دم زل زده بود، جلو رفت و جلو رفت. اما...
-از متن کتاب-
ما آب حیات می فروشیم.
کتاب وب : خدمات ویژه برای خرید کتاب از جمله خرید کتاب با تخفیف و ارسال رایگان کتاب به سراسر کشور
قطع کتاب | خشتی |
تعداد صفحه | 12 |
نوع جلد | شومیز |
نویسنده | |
مترجم | |
ناشر | |
نوبت چاپ | 1 |
تاریخ چاپ | 1400 |
موضوع | کودک و نوجوان |
شابک | 9786000807801 |
تمامی حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به سایت کتاب وب می باشد.