کمی فاصله میگیرد و کنار یکی از درختهای کنار ِ خیابان مینشیند زمین. من هم کنار دیوار توی تاریکی مینشینم و سجاده را میگذارم زمین. مُهرها بیرون میریزند و قِل میخورند سمت ِدرختها، توی تاریکی ِغلیظی که نمیبینم. میگویم: «شب ِقبلش یک جای سوختگی روی گردنش بود. شکل ِسرسیگار. درست همینجا. نمیخواست من ببینم.»
چیزی نمیگوید. توی تاریکی تکانی میخورد و صدای نفسش را میشنوم که میریزد توی هوا. مثل ِکسی که خیالش از چیزی راحت شده باشد. آن طرف دیوار، توی خوابگاه ِدخترها،چراغ ِ یکی از اتاقها روشن میشود. نور اُریب از پنجره میریزد توی تاریکی و خط ِباریک ِروشنی بین ِ من و نازنین میکشد. انگار کسی از وسط ِ آسمان بین ِما نور تابانده باشد. توی نور و ذرات ِ معلق ِشب، دست ِ نازنین را میبینم که دراز شده طرف ِمن. دستی که از آرنج توی تاریکی گم است و انگشتهاش آرام و ملایم در هوا تکان میخورند. انگار به تارهای سازی زخمه میزنند که نمیشود دید.
ما آب حیات می فروشیم.
کتاب وب : خدمات ویژه برای خرید کتاب از جمله خرید کتاب با تخفیف و ارسال رایگان کتاب به سراسر کشور
قطع کتاب | رقعی |
تعداد صفحه | 91 |
نوع جلد | شومیز |
نویسنده | |
مترجم | |
ناشر | |
نوبت چاپ | 5 |
تاریخ چاپ | 1402 |
موضوع | مجموعه داستان ایرانی |
شابک | 9786002297037 |
تمامی حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به سایت کتاب وب می باشد.