حس لعنتی این بار تا گلویم بالا آمد و آن جا گره خرود و در تمام صورت و چشم هایش پخش شد. بلند شدم و رفتم با یک لیوان آب گره ی گلویم را قورت دادم. پرده های صاف و تمیز از خانه تکانی را کنار زدم و پنجره ی آشپرخانه را که بوی شیشه شوی می داد باز کردم. سوز ملس آخرهای سال را در چشم های نمناکم احساس کردم. همانی که یک گرمایی هم لابه لاش می پیچید و هویت اسفند است. همانی که حال و هوای شب عید توش موج می زند و خیلی وقا ها شاید قبل تر ها البته فقط همین که می رفتی توی خیابان و در این هوا قدم میزدی حالت خوب میشد و فکر نکنم حال من حالا حالاها با این چیزها خوب بشود. به درختان کنار جوی نگاه کردم. روی نوک جوانه زده شان دنبال لانه های کلاغ گشتم. صدای سازمبارک هایی که صورت هایشان را سیاه می کردند و می رقصیدند و از مردم پول می گرفتند به گوشم نشست. زندگی همین سوزها و سازهاست که هر دم هرجوری بخواهد می وزد و می نوازد
ما آب حیات می فروشیم.
کتاب وب : خدمات ویژه برای خرید کتاب از جمله خرید کتاب با تخفیف و ارسال رایگان کتاب به سراسر کشور
قطع کتاب | رقعی |
تعداد صفحه | 168 |
نوع جلد | شومیز |
نویسنده | |
مترجم | |
ناشر | انتشارات آلاله سلیمانی |
نوبت چاپ | 1 |
تاریخ چاپ | 1397 |
موضوع | داستان کوتاه ایرانی |
شابک | 9786003674165 |
تمامی حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به سایت کتاب وب می باشد.