ظهر روزی از ماه اوت، در حالی که با دوستانش گلدوزی میکرد، حضور کسی را در نزدیکی خانهاش حس کرد.لازم نبود سرش را بلند کند تا بداند که آمده به من گفت:چاق شده بود موهایش بفهمی نفهمی ریخته بود، برای نزدیک دیدن محتاج عینک بود.اما خودش بود.به خداوندی خدا خودش بود! دیوانه شده بود.حتما مرد هم فکر کرده بود که او هم پیر شده، اما مرد، بر خلاف دختر، فاقد ذخیرهی عشقی بود که باعث تحمل میشد پیراهنش از عرق خیس شده بود، مثل همان بار اول روز جشن خیریه، همان کمربند و همان کیفهای چرمی درز شکافتهی سگگ نقرهای را داشت. با یار دوسان رومان بیاینه به باقی کسانی که گلدوزی میکردند و مبهوت مانده بودند اهمیتی بدهد، یک قدم جلو آمد. کیفهایش را روی چرخ خیاطی انداخت و گفت:خب من آمدم
ما آب حیات می فروشیم.
کتاب وب : خدمات ویژه برای خرید کتاب از جمله خرید کتاب با تخفیف و ارسال رایگان کتاب به سراسر کشور
قطع کتاب | رقعی |
تعداد صفحه | 96 |
نوع جلد | شومیز |
نویسنده | |
مترجم | |
ناشر | |
نوبت چاپ | 10 |
تاریخ چاپ | 1401 |
موضوع | رمان خارجی |
شابک | 9789642132997 |
تمامی حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به سایت کتاب وب می باشد.