به زور گفتم هیچی نگو…فقط برو.
تا سرگرداندم،زانوهاش خم شد و روی برفها افتاد.لحظهای پاهام خشک شد، نگران از گوشهی چشم حواسم بهش بود.سرش هم مثل زانوهاش خم شده بود.
طاقت نیاوردم.لبهام را محکم گاز گرفتم و مستاصل گفتم: پاشو وایسا…محکم باش…از مردای ضعیف متنفرم.
آرام سربلند کرد و چشمهای سرخ و خیسش را به من دوخت.اگر یک لحظه دیگر میماندم،من هم تا میشدم و بغضم میشکست.نگاهم را از چشمهاش کندم، به طرف ماشین رفتم و همه چیز تمام شد…
ما آب حیات می فروشیم.
کتاب وب : خدمات ویژه برای خرید کتاب از جمله خرید کتاب با تخفیف و ارسال رایگان کتاب به سراسر کشور
قطع کتاب | رقعی |
تعداد صفحه | 496 |
نوع جلد | شومیز |
نویسنده | |
مترجم | |
ناشر | |
نوبت چاپ | 4 |
تاریخ چاپ | 1402 |
موضوع | رمان ایرانی |
شابک | 9789643729936 |
تمامی حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به سایت کتاب وب می باشد.