مازیار دست روی شانه اش گذاشت. همگام با هم به طرف ویلا حرکت کردند. غروب خورشید آسمان بالای سرشان را رنگ نارنجی زده بود . هر دو با عشق نگاهی به هم انداختند. مازیار به اطراف نگاهی انداخت از خلوتی جاده که مطمئن شد همسرش را به عاشقانه ای دلنشین مهمان کرد . آسمان و شالیزار و پرنده هایی که بالای سرشان پرواز می کردند شاهد این عاشقانه ی بی بدیل بودند.
ما آب حیات می فروشیم.
کتاب وب : خدمات ویژه برای خرید کتاب از جمله خرید کتاب با تخفیف و ارسال رایگان کتاب به سراسر کشور
قطع کتاب | رقعی |
تعداد صفحه | 900 |
نوع جلد | شومیز |
نویسنده | |
مترجم | |
ناشر | |
نوبت چاپ | 1 |
تاریخ چاپ | 1400 |
موضوع | رمان ایرانی |
شابک | 9789641933021 |
تمامی حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به سایت کتاب وب می باشد.