گفت «اعلام کن همه جمع بشن میخوام براشون صحبت کنم.»
گفتم «حرف از موندن بزنی خودت رو سبک کردیها. این بندههای خدا از بس سختی کشیدهن و برای عملیات امروز و فردا شنیدهن خسته شدهن.
خدای نکرده حرفت رو زمین میزنن. شما فرمانده لشکری، خوب نیست اعتبارت رو از دست بدی.»
یک لبخند روی لبهایش کاشت.
دست روی شانهام زد و گفت «من از خدا یه آبرو گرفتم همون رو هم خرج راه خودش میکنم. نگران نباش.»
والسلام علیکم را گفته و نگفته صدای صلوات دشت را پر کرد.
توی یک چشم به هم زدن دورش شلوغ شد. شلوغ و شلوغتر.
از دور هرچه چشم چرخاندم نتوانستم ببینمش.
ما آب حیات می فروشیم.
کتاب وب : خدمات ویژه برای خرید کتاب از جمله خرید کتاب با تخفیف و ارسال رایگان کتاب به سراسر کشور
قطع کتاب | رقعی |
تعداد صفحه | 311 |
نوع جلد | شومیز |
نویسنده | |
مترجم | |
ناشر | |
نوبت چاپ | 1 |
تاریخ چاپ | 1401 |
موضوع | زندگینامه |
شابک | 9786007874622 |
تمامی حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به سایت کتاب وب می باشد.