گاهی فکر می کنم؛ برادرم، نکند دل بسته کسی شده بودی و کسی خبر نداشت!
یادت هست یک شب چقدر با مهدیه کلنجار رفتی تا راهی پیدا کند برای راضی کردن مامان؟ بالاخره مهدیه برای اینکه دلهره به دل مامان بیندازد، گفته بود: «مامان اجازه بدید محمد ازدواج کنه، من نگرانشم! می دونی محمد توی این خیابون های تهران تا به دانشگاه برسه، روزی صد تا عروس می بینه!» مامان تمام روز فکرش مشغول بود. شب که شد، تو و مهدیه را کنار خودش نشاند تا با شما صحبت کند. نمی دانم چرا ناخودآگاه یاد خراب کاری هایتان افتادم. برای بازخواست کردنتان هم همین طور صدایتان می کرد؟ بنده خدا خبر نداشت باز هم نقشه کشیدید برای رسیدن به هدفتان. مامان با نگرانی گفته بود: «محمد! مهدیه می گه تو روزی صد تا عروس می بینی، درست می گه؟» تو هم که همیشه سرت درد می کرد برای شیطنت و حرص دادن مامان. چشمانت برق زده و گفته بودی: «صد تا؟ صد تا کمه، برو بالا! دویستا تا، سیصد تا…» و طبق معمول زدی زیر خنده. مامان که تا دید جواب نگرانی هایش را با خنده می دهی، حسابی از کوره در رفته بود: «مثل آدم حرف بزن، لوس بازی در نیار، دارم جدی حرف می زنم.» تو هم با چند جمله خیالش را راحت کرده بودی: «مامان من این چشم ها رو نیاز دارم. با این چشم ها می خوام روی ماه پسر حضرت زهرا (س) رو ببینم، با دیدن این چیزها توی خیابون، چشم هام رو کثیف نمی کنم، خیالت راحت!»
فقط این وسط مهدیه را مسخره کرده بودی؟ شاید اگر با فرمان مهدیه جلو رفته بودی، قبل از سوریه رفتنت به خواسته ت رسیده بودی.
ما آب حیات می فروشیم.
کتاب وب : خدمات ویژه برای خرید کتاب از جمله خرید کتاب با تخفیف و ارسال رایگان کتاب به سراسر کشور
قطع کتاب | رقعی |
تعداد صفحه | 291 |
نوع جلد | شومیز |
نویسنده | |
مترجم | |
ناشر | |
نوبت چاپ | 9 |
تاریخ چاپ | 1401 |
موضوع | زندگینامه |
شابک | 9786226609401 |
تمامی حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به سایت کتاب وب می باشد.